سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دِلـ نِوِشـــتِهــ


(((یآ همشو بِخونینــ یآ اَصلا نَخونــــــ ـــیــ ـــنــــ)))


دیــــگِهـ  خـــــَــ ـــ ــسته شُــــده بودَمـــ .تـآ کــــــــــِـــــــــی این وَضع بآیـَ ـد ادآمِه دآشــــ ـــته باشــِه؟!؟!یعنی مَـ ــ ـن دیــ ــگِهـ نمیتونستَم  اِدآمِه بـــدمــ  .از کُل دنیــــا  فقط این یه اتاقـ ـو دارَمـ ــ  .قَضیّهـ ازووون جآ شــ ـروع شـ ـد که بازم تو خونمون دعوا شده بود. بآز هَمهـ چیز بهـ هَمـ ریختِـ ـهـ بو ـد تو ذهنمـ ـ .صدآی دآدو بیدآد تنهـ  ـآ چیزیـ بود کهـ میشنید ـم.

رفتَ ـم پا کامپیوترـم طبق عادت همیشــه اَوّل آهـ ـنگ بعد اینترنِت.امّا نِت نــــــدآشـ ـتمـ.دآشتَم فـ ک ـر میکردمـ .پرنـ  ـده ی خیالم مَنو خیل ـی جا هـ ــا برد.کَ ـم کَ ـم هـَ ـ ـمه ساکت شدن. خوب بود بعد چند ساعـ ـت  دادو بیداد سکوتـــ بِهم آرامِ ـش می دآـد.ولـ ـی یه دَفـ ـه غُرورَم اومد سُرآغ ـَم (ه ــمون ـی که بَعضی موآقعـ نمیتونمـ کنترلشـ کنمــ ).

شروع کرد  به گُفـ ـتَ ـن.چِـرآ زندگیهـ تو بآید اینجوری باشه؟تا کی باید مثه زندآنیا هیـ ـ ـچ کآرـی نتونیـ بکنی؟دوباره داغ شـُ  ـدم .میدونِ ـستَمــ  اینا هَ ـمَشــ خیآلـ ـهــ َپسـ  نَمیخوآستمــ اعتنآیی کنم. وَلـ ـی یـ ـه لَحظه دیدَ ـم رآس میگه این شِیطآنــِ  وجودم.آره اُون رآس ـت میگفت.چِرآ مَنـــ؟هآ؟چرا دوسـ ـتآم بآید زندگیــ به اون خوبیـــ داشته باشن.

دوبـآره به هم ریختـ ـم.ایــنجور مَوآقِـ ـع فقط یاس)خواننده ی مورد عَلآقـ ـَم(میتونـ ـه آرومَـ ـم کنه .پس پوشه ی آهنگآشو  بازکردَ ـم.صدآی یاس پیچیـ ـد تو اتآقَم.دآشَتـ ـم به اینــ فِک ـر میکَردَمــ کهــ چجوریــ مَنـ یـه پِسَر 16،17 ســـآلـ ـه  بآیَـ ـد ازیــن وضعیت خارج شمــ کهــ دوبــــآره فِکرو خــــیآل آومَـ ـد سُرآغَمــ همینجوریـ کهـ دآشتَمــ نوشیدنیمو میــ ــخورد ـم به حرفآش گوشـ میدآدمـ.میگفت:پآآآشو ،زود ، بآیـَ ـد یه کاری بکنی .خندیـ ـدَ ـم به خودمــ گُفتم: هآ؟باید چیکآر کُنم؟نکنه میخوآی خودمو بُکُشَـ ـم؟؟خودمـ  از سوآلَمــ  تــــعجبـ کردمـ.

یهو یه صدایی  تو گوشم گفت: چرآآ که نه؟تو ازین دُنیـ ـآ چی میخوآیــ؟؟اصلآ چیزــیـ   دآرـی تو این دنیآ  که بهشـ   دل بستی؟بدبخـ ــت به هرکی اِعـ ـتمآ ـد کردی جفت پآ رفتـ ــه رو دلت.اومـ ـدم مِثه بقیّه بِگـ ـمـ:خب من بابا مامان داداش خونه زندگیــ  آرامـ ـش و... دآرَ ـم که  یهــ ـو گُفـــتــ :اینـَ ـم از مآمآن بآباتــ .گیجــ بودم.از یـه طَرَ ـف یاس دآشـ ـت میخوند از یه طرف نوشیدنیمو که  مزه ی  خوبی  ندآشتو داشتـَ ـم میخوردم از یه طرف حرفای اتیش وجودم داشت دیوونم میکرد .  گوشیمم دآشت زَنگ میخور ـد .بَرِ ـش دآشتم دیدم دوسمه  باز چند تا اِس هَم دآشتَـ ـم.مثه همیشه گوشیو کوبیدمــ  دیوآر.شروع کردّم بآ اهنگ یاس فاز گرفتنــــ..ولی حرفآی شِیطآنِ درونم ولـ ـم نِمیکرـد .هِی میگفت : پآاآشـ ـو،بآید دَرِ این دُنـ ـیآ رو تخته بگیری.

دیگه داشت میرفت رو اَعصآبَمــ .اینجور وقتـآ بـآید یه لــ یوآن آب یخ بخورم.از اُتآق رفتمــ بیرون به  سمت  آشپزخونهــ.مـآمآنم اون جا بود دآشـ ـت گریه میکرد.بی توجه آبمو خوردمو به سمت اتاقم حرکت.

نشستم  پا کامپیوتر  چیزی نداشت که سر گرمم کنه فقط  آهنگ بود که داشت میخوند.

پس رفتم رو تختم  دراز کشیدم  و چشامو بستم.اااااه دوباره اومــَ ـد سرآغم .باز داشت میگفت:پاشو و.....،،یه لحظه  دید ـم خب دآره رآس میـ ـگه .گریه یــ مـآدرم  اعصابمو خورد کرده بود.

ازون طرف یاسم داشت تشویقم میکرد و میخوند((>زندگیم تا الان همش بوده عذابو بَس .........یاد گرفتم که برم جلو عصا به دس.حس میکردم که  به انتها رسیده طاقت..........خودمو رها کردمو  زدم به سیم اخر.آدما دلمو شکستنواینو یادم دادن  ..........که دیگه خودمو قایم کنم خودمو از عالم ادم و....<))انگار یاســ منو درک میکرد. اره منــ  تصمیمــ گرفتــ ـم خُودکُشیــ کُنَمــ.به خود ـم میـ ـگُفتَمــ این آخَرِشهـ  دیگه راحت میشی.دیگه اون صدا نبود چون خودم  دیگه میتونـ ـستمـ خودمو مسممـ کنم.یاد یه فیلم افتادم که یارو مثه من بود و  خودشو با خوردن قرص کشتــ.گیچ بودم.

به خاطر اون نوشیدنی بود که دوسم بهم داده بود.  رفتم آشپز خونِـ ـه هیچــ کس نبود تو خونه .بهترین فُرصـ ـت بود.هر چیــ قرص بود تو یخچال و.. برداشتمو اومدم اتاقم.نمیدونم چرا عجله داشتم.همه قرصآرو در اوورد ـم وتو دستـــَم گرفتَـ ـم  چِهره ی یکــ ـی از دوستآم اومـ ــد جلو چشآم  نمیدونم چرآ دآشــ ـتـ گریهـ میکر ـد.هَمه ـی قرصــ ــ ــآرو گذآشتـ ـم تو دَهَنـ ـم، مزه ی ترشــ اون نوشیدنی هنوز بود تو دهنم و نِمیزآشتــ  مزهــ ی قرصارو حســ کنـ ـم.

بآ یکـ ـم نوشیدنیــ  همشونــ رفتـن تو گلوم  حرکتِشــ ـونو حســت میکَرد ـم.یِکم بعد سرم گیج میرفت .نمیدونم چرا خوشحآلــ بودـم.بعد یهــ رُبـع حآلـــ ـم خیلیـ بد شد قلبمــ منظم نمیزد.عَرق مـ ــیکرد ـم.

نمیتونستم حرفی بزنم.کم کم دآشت چشمام بستهـ میشُد.دآشتَم میرَفتَمـــ.ـ.ـ.ـ.دیگه هیچ چیزیو حِســ نمیکردمــــ بجز صدآیـ یاس .

دآشت اون آهنـ ـگِشو کهــ درباره ی خودکُشیهـ  رو میخوند و میــ گفت:شیطونو لعنت کن نه این کآرِ تو نییــ ــــــیس.برام جالب بود که  هر حالتی دآشــ ـتم یاس هم دربآره ی اون میخوند.وَلی این دفعهـ حرفآی یاسم روم تآثیرـیـ ندآشت.

یعنی اگرم میخواستم نمیتـ ـونستـ ـم کآری بکنم.صدآ کم کم داشت ـــضَعیفــ میشد  پس با یاس جونم خدآفظی کردـم.

به زور یه نگآهیــَـم بهـ عَکسِشـ رو دیوار ـم کَرـدتم.

کامل آماده بودم برای  رفتن ازین دُنیـ ـآیِ لعنتیـ .همهـ چی تموم شد.حآلم بدتر شد.میگن همه لـ ـحظهـ ی آخَر پــَـ ـــشیمونــ میشن ولی من پشیمون نبودم.هنوز میــ تونستَـ ـم ببینَـ ـم .یِهـ دَفهــ در اتآقَـ ـم بآز شُد .آره مآمآنـَ ـم بود .

یهو یهـ صدآیـ ـی اومَ ـد  کِهـ میگفت: مهدی  مهدی  ؟چی کار کردی دیوونه؟؟؟//اَاَاَه لَعنتـ به این شآنســ. سآلـ بهـ سآل پآشونو تو این اتآقـ نمیزآشتَنآ حآلآ  کهـ نبایـَ ـد بیآن میآن.(البته مامانم از هوشـ رفته الان).انگآر داشتم به خواب میـ ـرفتـَ ـم.

بعد چند وقت کهـ نفهمیدمـ  چجوریـ گُذَشـ ـت چشامو باز کردم.بیمارستان بودم و کلی  ادَ ـم دورو وَرَـم.بهـ  زور تَشخیص دآدم کهـ اینآ خآنوآدَمَن یآ فرشـ ـتگان مَــــــــــ ــــــ ـــــــ ــ ــــ ــــ ــــرگ.دکتر اومد  یه امپول زد بهمـ سوزششو حسـ کـَـ ـردَمــــ.وبآورَم شُد کهـ زِندَ ـمـ.

همه فامیلم بودن.مامانمم داشت گریه میکرد .میخواستم مثه همیشهـ بِهِـ ـشـ  بگم بس کن مآمیـ، امآ نتونستمـــ.امپول کآره خودشوکرد و بهتر شدم.بعد شروع شد.حرفـــــــــــــــــــــآی بابامو میگم.میگفت:آخه بچه ی اَحمقــ مگهـ مرض داری؟؟؟مگه چی کم داشتیـ!؟!؟مهدی نزدیک بود بَدبختمونــ کنی.

تو دلم گفتم:خودت مرض دآرـی.همهـ چیز کهـ پولو مآشینـَـ ـم و... نیسـ کهـ بِهِمـ دآدیـ  مَـ ـنـ یکمـ مُحِبّتــ و تَوجُهــ میخوآسـ ـتم ازین زندگی و از شمآ هآ.الآن چند وقت ازون قضیه میگذره که 2سآعتــ پیشــ خبر رِسیــ ــد بآبآم تِصآدُف کِرده.

میخوام با خُدآ بِحَرفَمــ.خُدآوَندآ چرآآآآآآآآآ؟ چرا ؟ تآ کی بآید اِنقدر بدبختیــــــــــــــ بِکِشَمــ؟!!؟!!؟چرا همه بلآهآ ســ ـر مَ ــن نازلــ میشهـــ؟؟؟ .خدا باهات قهرم.اگه خدا منو دوس نداره پس کی منو میخوآد؟چرآآآآآآآآآآ مَنـ ـو نِگَهــ دآشتــ تو این دُنـــــیآ؟؟؟؟


من دیگه اون پسر سر به راه نیستم.دیگهــ  کسی رو دوس ندارم.فقط خودم مهمم.خیلیــ دلمــ میخوآستـ اینآرو به یه دوست بگمو رآحَتـ شَمــ.دیـــ دَم به زندگیـ عَوَضــ شُـ ـده.ازین بهـ بَعد شآیَد از زندگیمــ نوشتمــ شآیَد شمآ رو سر گَرمــ کُنِهـ وآسهـ مَنـ کهـ فآیدهـ ایـ ندآشتهـ.شآیَدَیمـــ دیگـ ــه آپ نَکَردَ ـم.دوســـــــــــ( i love you)ــــــــــــتون دارمــ...

 

 



+ نوشته شده در پنج شنبه 91/4/8 ساعت 1:24 عصر توسط مهدی | نظر