همه يک خواب بود
فراموش ميکنم گذشته ها را ،روزها و شبها مينشينم در گوشه اي ،تا همه بگويند که تو ديوانه اي.آري من ديوانه ام ، تنهاتر از يک تنهاي بيچاره ام .فراموش ميکنم لحظه هاي با تو بودن را ، مي انديشم به اين روزگار .روزگاري بود که تو بودي و من نيز در قلب تو بودم ، تو ميگفتي مرا دوست داري و من نيز عاشق تو بودم .روزگاري بود که چشمهايم از غم دلتنگي تو باراني ميشد ، شبهاي من با حضور تو مهتابي ميشد ، حالا تو نيستي و من غرق دردها شده ام ، باران نمييارد و من مثل کوير شده ام ،مرا رها کردي و رفتي و اينک در اين شهر بي محبت غريب شده ام.تو که ميدانستي من ساده ام و فريب را تو را ميخورم ، چرا کاري کردي که من حتي معناي دلشکستن را نيز بدانم و از صبح تا شب شعر جدايي بخوانم.اينک که من اسير عشق دروغين تو بودم ، با خودم ميگويم که اي کاش تو نبودي و گذشته اي نيز نبود ، من تنها بودم و هيچ يادي از تو نبود.فراموش ميکنم گذشته ها را ،براي خود ميخوانم آواز لالايي را ، تا به خوابي روم تا هر زمان که بيدار شدم ، با خودم بگويم که اينها همه يک خواب بود.